.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۶۴→
بلاخره از قورمه سبزی محشرم دل کندم ودرزودپزو گذاشتم...از آشپزخونه خارج شدم وبه سمت اتاق رفتم...
چیزی به ساعت دو نمونده!...بلاخره من باید یه ذره به خودم برسم یانه؟!خیر سرم مهمون دارم!
تمام خونه ام وهم تمیز کردم!... سرامیکا از تمیزی برق میزنن!
الکی نیست که ارسلان مهمونمه!...دلم می خواد بهش خوش بگذره...دلم می خواد همه چیز وهمه جا مرتب باشه...شاید بتونم با این مهمونی کوچیک یه ذره از زحمتا ومهربونی های ارسلان وجبران کنم...دلم می خواد واسش سنگ تموم بذارم!...
هیچ وقت از مهمونی دادن ودردسرایی که داشت خوشم نمیومد ولی این بار با همیشه فرق داره!...این بار ارسلان مهمونمه...این مهمون باهمه مهمونای دیگه فرق داره!
وارد اتاق شدم وبه سمت کمد رفتم...درش وباز کردم وخیره شدم به لباسایی که توکمد جا خوش کرده بودن...
چی بپوشم؟!...
بعداز کلی کلنجار رفتن باخودم،بلاخره تصمیم وگرفتم...
یه شلوار کتون مشکی پوشیدم بایه مانتو کتی سفید که سر آستیناش و جای شونه هاش پف داشت و یه کمربند چرم مشکی ک ازش دوتا زنجیر آویزون بود داشت...خیلی خوشگل بود...یه روسری مشکی خال خال سفیدم سرم کردم
روی صندلی،روبروی میز آرایش نشستم وشروع کردم به آرایش کردن...
موی فرو خیلی دوس داشتم بنابراین موهامو با بابلیس فر درشت کردم
شروع کردم به کرم پودر زدن و یه خط چش دیانایی خشگلم کشیدم...پشت چشامم شاین سفید مشکی زدم با یه رژ گونه قرمز و رژ قرمز ...
خیره شدم به عکس خودم توآینه...
لبخندی روی لبم نشست...
به به!...می بینم که قیافه ات آدمیزادی شده!
میمیری همیشه انقدر شیک وخوشگل باشی؟...حتما باید ارسلان مهمونت باشه که تویه ذره به این قیافه چلغوزت برسی؟...
صدای زنگ در من از فکر بیرون کشید!
با شنیدن صدای زنگ،دلم هری ریخت...تنم یخ کرده بود!...قلبم تندتند میزد.
چته تو؟!..چرا جدیداً هربار اسم از ارسی میاد میگُرخی؟ارسلانه دیگه لولوخُرخُره که نیست!
نفس عمیقی کشیدم تا استرسم کمتر بشه...
آخرین نگاهم وبه آینه انداختم وازخوب بودن سرو وضعم مطمئن شدم.بلاخره از اتاق وآینه دل کندم وبه سمت در ورودی خونه رفتم.
پشت در وایسادم ودستم وبه سمت دستگیره دراز کردم...
هنوزم مضطرب بودم...ضربان قلبم بالا رفته بود!دوباره نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتر بشه...چشمام وبستم ویه نفس عمیق دیگه...
صدای زنگ در دوباره بلند شد...
بیچاره هلاک شد اون پشت!...تونشستی اینجا داری به محیط زیست کربن دی اکسید هدیه میدی وهی هی نفس عمیق می کشی؟درو باز کن دیوونه!
چیزی به ساعت دو نمونده!...بلاخره من باید یه ذره به خودم برسم یانه؟!خیر سرم مهمون دارم!
تمام خونه ام وهم تمیز کردم!... سرامیکا از تمیزی برق میزنن!
الکی نیست که ارسلان مهمونمه!...دلم می خواد بهش خوش بگذره...دلم می خواد همه چیز وهمه جا مرتب باشه...شاید بتونم با این مهمونی کوچیک یه ذره از زحمتا ومهربونی های ارسلان وجبران کنم...دلم می خواد واسش سنگ تموم بذارم!...
هیچ وقت از مهمونی دادن ودردسرایی که داشت خوشم نمیومد ولی این بار با همیشه فرق داره!...این بار ارسلان مهمونمه...این مهمون باهمه مهمونای دیگه فرق داره!
وارد اتاق شدم وبه سمت کمد رفتم...درش وباز کردم وخیره شدم به لباسایی که توکمد جا خوش کرده بودن...
چی بپوشم؟!...
بعداز کلی کلنجار رفتن باخودم،بلاخره تصمیم وگرفتم...
یه شلوار کتون مشکی پوشیدم بایه مانتو کتی سفید که سر آستیناش و جای شونه هاش پف داشت و یه کمربند چرم مشکی ک ازش دوتا زنجیر آویزون بود داشت...خیلی خوشگل بود...یه روسری مشکی خال خال سفیدم سرم کردم
روی صندلی،روبروی میز آرایش نشستم وشروع کردم به آرایش کردن...
موی فرو خیلی دوس داشتم بنابراین موهامو با بابلیس فر درشت کردم
شروع کردم به کرم پودر زدن و یه خط چش دیانایی خشگلم کشیدم...پشت چشامم شاین سفید مشکی زدم با یه رژ گونه قرمز و رژ قرمز ...
خیره شدم به عکس خودم توآینه...
لبخندی روی لبم نشست...
به به!...می بینم که قیافه ات آدمیزادی شده!
میمیری همیشه انقدر شیک وخوشگل باشی؟...حتما باید ارسلان مهمونت باشه که تویه ذره به این قیافه چلغوزت برسی؟...
صدای زنگ در من از فکر بیرون کشید!
با شنیدن صدای زنگ،دلم هری ریخت...تنم یخ کرده بود!...قلبم تندتند میزد.
چته تو؟!..چرا جدیداً هربار اسم از ارسی میاد میگُرخی؟ارسلانه دیگه لولوخُرخُره که نیست!
نفس عمیقی کشیدم تا استرسم کمتر بشه...
آخرین نگاهم وبه آینه انداختم وازخوب بودن سرو وضعم مطمئن شدم.بلاخره از اتاق وآینه دل کندم وبه سمت در ورودی خونه رفتم.
پشت در وایسادم ودستم وبه سمت دستگیره دراز کردم...
هنوزم مضطرب بودم...ضربان قلبم بالا رفته بود!دوباره نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتر بشه...چشمام وبستم ویه نفس عمیق دیگه...
صدای زنگ در دوباره بلند شد...
بیچاره هلاک شد اون پشت!...تونشستی اینجا داری به محیط زیست کربن دی اکسید هدیه میدی وهی هی نفس عمیق می کشی؟درو باز کن دیوونه!
۱۹.۳k
۲۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.